پروژه دی ال

سایت مذکور در زمینه رساندن با کیفیت ترین پایان نامه ها،مقالات علمی،پروژه ، تحقیق ، شبیه سازی و... بدست شما عزیزان فعالیت می نماید امید است رضایت شما عزیزان که از اهداف این مجموعه میباشد حصول گردد.

پروژه دی ال

سایت مذکور در زمینه رساندن با کیفیت ترین پایان نامه ها،مقالات علمی،پروژه ، تحقیق ، شبیه سازی و... بدست شما عزیزان فعالیت می نماید امید است رضایت شما عزیزان که از اهداف این مجموعه میباشد حصول گردد.

داستان زندگی کارگری ساده که پادشاه قلمرو زندگی اش شد

داستان زندگی کارگری ساده که پادشاه قلمرو زندگی اش شد

سلام ، من نادر هستم کسی که از بچگی تا نوجوانی ، همچنین از نوجوانی تا جوانی یک روی خوش از زندگی اش ندیده بود یعنی این زندگی که برای من تدبیر شده بود اینجوری بود.

همیشه از بچگی فقط حسرتی عجیب به دل داشتم، انگار هرچی که می خواستم نباید انجام میشد از خواستن یک اسباب بازی ناچیز و پیش و پا افتاده تا رفتن به پارک و خوردن بستنی. همیشه یادم میاد هرچیز که از پدرم می خواستم آخرش می گفت پسر مگه من سر گنج نشستم که هر روز سفارش یه چیزی میدی به من.

حتی یادم میاد یه روز که خوشحال از مدرسه اومدم خانه و رضایت نامه ای را که برای رفتن به اردو به پدرم دادم چون پول نداشت رضایتنامه رو از من گرفت و پاره کرد، فرداش هم نذاشت برم مدرسه همون روزها یه سوالی بدجور ذهن من رو درگیر کرده بود اینکه چرا بقیه هر روز لباس های متفاوت می پوشن اما من نمی تونم چرا همه از تفریح و مسافرت هاشون میگن اما من چیزی برای گفتن ندارم.

بعد از دیپلم چند وقت رفتم یخچال سازی و وردست اوستا کار می کردم البته تا یکسال که فرجه دانشگاه بود برام بعدش دانشگاه قبول شدم اما چون دولتی نبود و احتیاج به شهریه داشت دفترچه خدمت سربازی رو پر کردم و چون نیاز به نیرو بود کمتر از یکماه اعزام شدم به استان خراسان برای گذراندن دوره آموزشی.

دو سالی ذهنم درگیر چیزی نبود جز همون سوال های گذشته تا بعد از خدمت تازه دوباره بدلیل نداشتن کار و اوضاع بد خانواده دوباره نگرانی بیشتر از گذشته اومده بود سراغم.

رفتم پیش عمو خسرو و شدم نقاش درجه 3 و هر وقت کار می گرفت منم می رفتم و چند روزی مشغول بودم بعد از چند ماه عمو خسرو هم عمرشو داد به شما و با سه تا بچه از این دنیای فانی رخت بر بست.

بی کاری و ناراحتی دوباره گلومو هر روز بیشتر می فشرد از اون بدتر بی پولی و... بقیه مشکلاتی که از نبود پول برای همه پیش میاد.

ناگفته نماند که من عاشق  خواهر یکی از دوستانم شده بودم و وقتی خدمتم تموم شد ، اونها از محل ما رفته بودن.

چند ماهی بیکار بودم تا اینکه یک آگهی رو روی شیشه مغازه سرکوچه دیدم ، به یک باغبان جوان نیازمندیم ، چون از قبل یکم باغبانی می دونستم سریع تماس گرفتم و برای عصر همان روز قرار شد برم در یک محل با کلاس.

ساعت5عصر بود که رسیدم کنار یک عمارت زیبا بعد از معرفی کردن خودم بعنوان باغبان وارد خانه شدم، انگار همه چیز رو با هزار وسواس طراحی کرده بودند ، از موزاییک های زیبای کف حیات تا چمن های کوتاه شده و گل کاری های چشم نواز داخل و کنار ورودی.

یکم که جلوتر رفتم شخصی من رو به داخل عمارت دعوت کرد اولش فکر کردم به علت سرو وضع خوبی که دارد صاحبخانه هست با اعتماد به نفس سلام کردم ، جواب سلامم را داد و گفت بفرمایید داخل تا آقا خودشان بیایند معمولا خدمتکارها و حتی خود من توسط خود ایشان تایید و مشغول به کار می شوند.

خدمتکار برایم آبمیوه آورد و از من پذیرایی کرد و گفت بفرمایید میل کنید

حدود ده دقیقه ای منتظر بودم تا صدایی شنیدم ، گویا کسی از پله های دوبلکس به پایین می آید ، خدمتکار گفت آقا خودشان تشریف آوردند.

از جای خودم بلند شدم و برگشتم و با صحنه ی عجیبی روبرو شدم ، دقیقا پشت سرم یاسر رو می دیدم ، هر دوی مان از دیدن هم جاخورده بودیم ، سلام کردیم و گفت نادر تو اینجا چکار می کنی؟

همدیگر رو در آغوش گرفتیم و از دوران همسایگی می گفتیم .

گفت چکار میکنی با روزگار؟

گفتم از خدمت اومدم و چندوقته بیکارم و برای کار باغبانی اومدم اینجا.

گفت : فکر نمی کنم برای این کار مناسب باشی ، چون اینجا یک باغبون کارکشته می خواد چون خیلی وسیع هست و برای تو خیلی سخت هست.

گفتم مشکلی نداره من از پسش برمیام.

یاسر گفت باشه اگر خودت میگی من حرفی ندارم.از فردا شروع کن.

با هم رفتیم تو حیاط و از قدیما می گفتیم تا اینکه بهش گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی.

گفت نه تو دوست قدیمی من هستی هرچی میخوای بگو

گفتم اینجا خونه کیه؟

گفت خونه دوستت یاسر.

داشتم شاخ در میاوردم.

ازش پرسیدم چجوری؟؟؟ مگه میشه؟ ظرف مدت کمتر از سه سال؟

گفت آره نادر جان کار نشد نداره.

گفتم آخه چجوری؟؟؟

گفت برات میگم.

بیا بریم بیرون بیشتر صحبت می کنیم.

رفتیم تو حیاط بنز مشکی که اونجا پارک بود انگار می درخشید

سوار ماشین بنز مدل سال یاسر شدیم و شروع کرد به صحبت کردن و از خودش گفتن می گفت:

منم بعد از خدمت یکسال رفتم شاگردی تو بازار میوه و تره بار

یه حقوق بخور نمیر میداد بهم و روزم رو شب می کردم

تا اینکه یه روز که داشتم بار هارو خالی می کردم یه تیتر جالبی که کاغذ زیر جعبه میوه ها بود برام خیلی جذاب بود، نوشته بود:

بیندیشید و ثروتمند شودید

پیش خودم گفتم یعنی چی؟؟؟

با اندیشیدن مگه تاحالا کسی ثروتمند شده.

صفحه رو جدا کردم و متوجه شدم که تیتر صفحه اول یک کتاب هست.

همون روز بعد از کار رفتم کتاب فروش سر چهار راه و اسم کتاب و گفتم

گفت تموم کردیم اما فردا یه سری به مغازه بزن

فردا رفتم کتابفروشی و کتاب رو بالاخره تهیه کردم

همون شب اول بیشتر از 50 صفحه از کتاب و خوندم انگار تموم حرفای دل من داخل اون کتاب بود ، هر چیزی که می خواستم و هر چیزی که دوست داشتم بشه.

دوست داشتم کتاب و بخورم از بس که برای من جذاب بود.

فرداش هم با خودم بردمش سرکار

دیگه هرروز کارم شده بود خوندن و عمل کردن به نقطه به نقطه این کتاب

این کتاب از کسی صحبت می کرد که اسمش ناپلئون هیل بوده و با ثروتمندترین فرد زمان خودش یعنی اندروکارنگی هم صحبت میشه و اندرو بهش میگه که تو اگر می خواهی راز ثروتمند شدن رو بدونی باید بری پیش افرادی که من بهت معرفی می کنم و با آوردن اسم من هر کدام از این افراد رازهایی رو بهت میگن و تو باید اونها رو به صورت یک کتاب در بیاری.

ناپلئون هیل جوان که  از سیزده سالگی در دفتر یک روزنامه مشغول به کار شده بود و مادرش را از دوسالگی از دست داده بود بدست آوردن موفقیت همیشه برایش رویایی زیبا بود.

ناپلئون هیل پس از مصاحبه با دوستان اندروکارنگی از جمله توماس ادیسون و هنری فورد و الکساندر گراهام بل به رازهای مهمی در زمینه موفقیت دست پیدا می کند و رموز موفقیت آنها را با جزئیات لمس می کند.

نکات زیر در این کتاب خیلی برایم جذاب بود :

ایمان ، اشتیاق ، درخواست ،علم  و تخصص ،تصویرسازی ذهنی ،پافشاری،قدرت ذهن ،راز میل جنسی و ضمیرناخودآگاه و برنامه ریزی برای ورودی های ذهنی هستند که هرکدام دارای زیر شاخه های تخصصی هستند.

یاسر می گفت روز به روز با خوندن این کتاب ورودی های بهتری به ذهنم می دادم ، دیگه هیچوقت خودم و در گیر نگرانی و بی ایمانی نمی کردم همیشه مثبت فکر می کردم و یک لحظه از خودم و خدای خودم غافل نبودم.

در این کتاب به قانونی مهم بنام قانون جذب اشاره شده بود و این قانون هر روز بیشتر منو جذب خودش می کرد تا اینکه یک روز فیلم جالبی بنام فیلم راز بدستم رسید انگار اطلاعاتم هرروز بیشتر و بهتر می شد، پیش خودم گفتم اگر قانون جذب برای بقیه شده پس برای من هم میشه ،من میتونم موفق بشم، اگر خودم بخوام و بتونم ورودی های ذهنی خودم و کنترل کنم.

بعد از اون ماجرا هرروز ذهن خودم و با مطالب مثبت درباره قانون جذب و کنترل ذهن شارژ می کردم .

در این کتاب گفته بود با تلقین به ذهن میشه به قسمت ناخودآگاه  برنامه جدید رو داد و اون رو با استفاده از بخش خودآگاه تحت تاثیر قرار داد چون ضمیرناخودآگاه قدرت شگفت انگیزی دارد.

همه تمارین این کتاب رو انجام میدادم و در مدت دوسال بدنبال پاسخ برای سوالاتم تقریبا تمامی کتاب و سمینارهای موفقیت رو خونده بودم تا در این مسیر قرار بگیرم.

برای من خیلی جالب بود چون دوست صمیمی خودم به همه چیز رسیده بود اما من هم متوجه شده بودم که می توانم چون دوستم توانسته.

یاسر به من پیشنهاد خواندن کتاب های آنتونی رابینز ، کوین ترودو واسترهیکس رو داد و جول اوستین رو بهم معرفی کرد و می گفت جول اوستین رو بعنوان کشیش خنده رو می شناسند و توانسته با حرفهایش، زندگی هزاران نفر را دگرگون کنه.

اولین بار بود که اسم قانون جذب رو می شنیدم و بمدت سه ماه هم در خانه یاسر باغبانی می کردم و هم کتاب ها و سمینارهای موفقیت را دنبال می کردم.

یکی از جالب ترین و کامل ترین آموزش ها  سمینارهای کوین ترودو بود که راه موفقیت را بدون هیچ کم و کاستی توضیح می داد و خودش عضو گروه های مخفی فراماسونری در آمریکا بود که تمامی ریاست های جمهوری امریکا در آن گروه ها عضو هستند اما کوین ترودو بدلیل فاش کردن اسرار رسیدن به خواسته ها و نفوذ این گروه ها به ده سال زندان محکوم شد.

سمینارهای وین دایر برایم آرام بخش بود، انگار به سرزمین جدیدی از وجودم دست پیدا کرده بودم و متوجه این شده بودم که این خودم هستم که تعیین کننده سرنوشتم هستم و همانطور که خداوند در قرآن فرموده سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهیم مگر اینکه خودشان بخواهند.

قانون جذب برایم روشنگر راه و نقطه امید زندگی شده بود و هرروز بیشتر غرق زیبایی های جهان شگفت انگیز خداوند میشدم تا اینکه دیگر آن نادر سابق نبودم ، کسی که همیشه از روزگار و زندگی اش گلایه و شکایت داشت در هر چیزی زیبایی میدید و چیزی جز زیبایی را نمی توانستم ببینم.

هرروز ایده ها و راه های موفقیت بیشتری برایم محیا میشد و پیشرفت برایم در زندگی برایم بصورت روزانه شده بود، منی که سالها حتی توان برداشتن قدمی رو به جلو نداشتم حالا به انسانی با اراده و موفق تبدیل شده بودم .

در مدتی که به باغبانی خانه یاسر مشغول بودم ، بشدت روی باورهام کار می کردم ، بعد از سه ماه چون زبان انگلیسی رو تقریبا خوب بلد بودم یاسر من رو دعوت کرد که کارهای شرکتش رو تو دبی پیگیری کنم ،خداروشکر پس از گذشت سه سال ایده هایی که به ذهنم می آمد رو عملی کردم و الان به خیلی بیشتر از چیزهایی که روزی آرزوی داشتن اونها رو داشتم رسیدم و خداروشکر کارآفرین شدم و صادرات خوبی به کشورهای مختلف دارم  و تحصیلاتم رو در زمینه مهندسی برق ادامه دادم و تونستم کارشناسی ارشد مهندسی برق دریافت کنم و در کنار شرکتی که خودم راه اندازی کردم مدرس دانشگاه هم هستم،به نظرم ارزشمند ترین قانون خداوند قانون جذب و توانستن است به همین دلیل با چندنفر ازاساتید سایتی در زمینه موفقیت بنام موفقیت شاپ راه اندازی کرده ایم تا سمینارهای اساتیدی که مرا به این نقطه رسانده اند راهگشای افرادی مثل من باشند، و همه متوجه این موضوع باشند که خواستن توانستن است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.